به گزارش پول و تجارت به نقل از همشهری، چندین شب قبل دختری 23ساله به اداره پلیس رفت و بیان کرد در دام یک گروگانگیر گرفتار شده هست. او توضیح داد: ساعت 7صبح از خانهام در شمال پایتخت خارج شدم تا به دانشگاه بروم. منتظر تاکسی بودم که خودروی پژویی مقابلم توقف کرد. به گمان اینکه مسافرکش هست سوار شدم اما راننده تغییر مسیر داد و درحالیکه درهای ماشین را قفل کرده قرار دارای بود، تیغه چاقوی بزرگی را به سمتم گرفت و با تهدید مرا به پارکینگ ساختمانی در جنوب غرب تهران برد.
او افزود:بعد دهانم را چسب زد و مرا به آپارتمان طبقه اول ساختمان برد. او 12ساعت مرا در آن خانه زندانی کرد و همه طلاهایم به همراه کارت عابرنکم و رمزش را گرفت و حسابم را خالی کرد. بعد مرا سوار ماشین کرد و درحالیکه هوا کاملا تاریک شده قرار دارای بود، در خیابانی در غرب تهران رهایم کرد.
دختر جوان به خواستگار سابقش که به وی جواب منفی داده قرار دارای بود مشکوک قرار دارای بود و حدس میزد که این مرد به نام مسعود پشتپرده گروگانگیری باشد.
در این شرایط تحقیقات آغاز و خیلی زود معلوم گردید که گروگانگیر کسی جز مسعود نبوده هست. او برای آنکه دختر جوان وی را نشناسد، گریم کرده و کلاهگیس گذاشته و ماسک بهصورتش زده و حرف نمیزد تا مبادا گروگان وی را شناسایی کند.اما این همه اطلاعات پلیس نبود. در ادامه معلوم گردید که مسعود یک مجرم سابقهدار هست که تخصصش سرقت از منازل قرار دارای بود. با این اطلاعات وی دستگیر گردید و در بازجوییها به ربودن شاکی و سرقت از او اعتراف کرد.
میخواستم انتقام بگیرم
متهم 30ساله هست و بیش از 3بار به جرم سرقت منزل دستگیر و زندانی شده هست. اوبیان میکند که دختر جوان را ربوده تا از او انتقام بگیرد.
چرا میخواستی از دختر جوان انتقام بگیری؟
به 2 دلیل؛ اول اینکه به من جواب رد داد و دوم بهخاطر دستبردی که به خانهام زد.
چطور به خانهات دستبرد زد؟
با افسانه در فضای مجازی آشنا شدم. پدرش تاجر و پولدار هست. من هم که یک دزد سابقهدار بودم. وقتی متوجه ثروت آنها شدم، نقش بازی کردم. خودم را مهندس عمران و برجساز جا زدم. با پولهای سرقتی بنز و بیامدبلیو اجاره میکردم و سر قرار با او میرفتم. به او و خانوادهاش گفته بودم که خانوادهام آمریکا هستند و توانستم اعتمادشان را جلب کنم تا اینکه دستم رو گردید.
چطور لو رفتی؟
به خاطر اقوام حسود. خیلی از اقوامم مثل من دزد هستند. وقتی دیدند چه شکاری گیر آوردهام و خودشان مدام به کاهدان میزنند، رفتند سراغ افسانه و مرا لو دادند. او هم برای اینکه از من انتقام بگیرد، یک روز به خانهام آمد. بدون اینکه به رویم بیاورد، حرف زدیم و بعد قهوه درست کرد اما وقتی لیوان قهوه را سر کشیدم، از هوش رفتم. افسانه مرا بیهوش کرد و هر چه طلا و جواهرات دزدی در خانهام داشتم را دزدید. خب برای من زور دارای بود که یک دختر جوان، مرا فریب بدهد و از من سرقت کند. همین دلیلی گردید که گریم کردم و او را گروگان گرفتم و هر چه طلا دارای بود و پول در حسابش قرار دارای بود سرقت کردم اما درنهایت دستم رو گردید و گیر افتادم.
دیدگاهها