تندروهای داخلی، خودشیفته هستند/ می گویندآمریکا و اسرائیل باید همیشه باشند تا «من» معنا یابم
کد خبر : ۸۱۱۵۰۰
|
تاریخ : ۱۴۰۴/۰۷/۲۳
-
زمان : ۰۷:۱۱
|
دسته بندی: اسلایدر

تندروهای داخلی، خودشیفته هستند/ می گویندآمریکا و اسرائیل باید همیشه باشند تا «من» معنا یابم

پول و تجارت: جامعه‌ای که خود را در آینه‌ی غرب دید و از آن پس، در سودای رسیدن یا مقابله با همان تصویر زندگی کرد. تندروها محصول همین زخم تاریخی‌اند. از یک‌سو، واکنشی عصبی به احساس حقارت و از جهات دیگر، ناتوان از بازسازی اعتمادبه‌نفس فرهنگی و مستقل هستند.

به گزارش پول و تجارت، روزنامه هم میهن نوشت:

چندین تحلیلگران درکی از مواضع تندروهای داخلی در هماهنگی با نیروهای ضدایرانی ندارند و آن را به نفوذ اسرائیل در میان تندروها نسبت می‌دهند. چون به‌درستی فکر می‌کنند که ممکن نیست کسانی داعیه ایران و انقلاب را داشته باشند و درعین‌حال، بی‌حدوحصر نگاه کسانی را بلغور و نشخوار کنند که آنان را دشمن می‌نامند.

گرچه ایده نفوذ قابل انکار نیست، ولی کفایت نمی‌کند؛ چون عوامل نفوذ تعداد اندکی هستند، ولی این‌ها در سطح گسترده‌تری این نوع استدلال‌ها را به کار می‌برند و تعداد بیشتری را با خود همراه می‌کنند. چنین چیزی حتماً در روانشناسی اجتماعی آنان ریشه دارد. نمونه اخیر آن، دشمنی و خشم بی‌پایان نتانیاهو و ترامپ با برجام قرار دارای بود که در روزهای گذشته ابراز داشتند و خارج شدن از برجام را افتخار خود و بهترین زمان برای آغاز اقدامات خود برای کلنگی کردن منطقه دانستند، ولی ناله و صدا از سنگ هم درآمد؛ از این تندروها صدایی بلند نشد.

ویژگی‌های مشترک آنان با غربی‌ها کم نیست. جز این مورد، تبعیت آنان از منطق و استاندارد دوگانه مشابه ترامپ و نتانیاهو بسیار رایج هست. بااین‌حال، نگاه به ریشه‌های اجتماعی این نوع روانشناسی و رفتار هم مهم هست.

رابطه‌ بخشی از نیروهای تندرو در ساختار موجود با غرب، نه صرفاً دشمنی سیاسی هست و نه تقلید فرهنگی؛ بلکه ترکیبی از هر دو، و در حقیقت ملغمه‌ای از حقارت و خودشیفتگی هست. پدیده‌ای که اگر از زاویه‌ روان‌شناسی اجتماعی و اندیشه‌ استعمارزدگی نگاه کنیم، به‌خوبی با توصیف آلبرت مِمی (نویسنده تونسی_فرانسوی کتاب «چهره استعمارگر و چهره استعمارزده») از وضعیت استعمارزده انطباق دارد: «انسانی که از استعمارگر نفرت دارد، اما در ژرفای وجودش شیفته‌ اوست.»

این دوگانگی در رفتار و گفتار رسمی تندروها به‌روشنی پیداست. آنان غرب را منبع فساد، ظلم و الحاد می‌خوانند، اما معیار سنجش قدرت و پیشرفت خود را همان شاخص‌های غربی قرار می‌دهند. از نظر آنان هر موفقیت علمی یا نظامی، زمانی معنا می‌یابد که بتواند با غرب رقابت کند؛ هر برتری فرهنگی، وقتی قابل افتخار هست که غرب را پشت سر بگذارد. یعنی حتی در نفی غرب، درونِ منطق و داوری غرب زیست می‌کنند.

نفی غرب به‌جای رهایی از آن، به تأیید پنهانِ مرجعیت غرب بدل خواهد گردید. کوچکترین تعریف و تمجید یک غربی درجه چندم را با آب و تاب در تأیید خود برجسته می‌کنند. البته در این گفتار نیز از منطق دوگانه تبعیت می‌کنند. ریشه‌ این وضعیت در تجربه‌ تاریخی مدرنیزاسیونِ ایرانی هست؛ تجربه‌ای که با احساسِ دیرآمدگی، عقب‌ماندگی و تحقیر آغاز گردید.

جامعه‌ای که خود را در آینه‌ی غرب دید و از آن پس، در سودای رسیدن یا مقابله با همان تصویر زندگی کرد. تندروها محصول همین زخم تاریخی‌اند. از یک‌سو، واکنشی عصبی به احساس حقارت و از جهات دیگر، ناتوان از بازسازی اعتمادبه‌نفس فرهنگی و مستقل هستند. آنان برای رهایی از غرب، به دشمنی با آن پناه برده‌اند؛ اما دشمنی‌شان همان اندازه اصالت دارد که شیفتگی‌شان دارد.

در عرصه‌ نمادها و زندگی روزمره نیز این پارادوکس ادامه دارد. نفی مصرف‌گرایی غربی در کلام، در کنار شیفتگی افراطی به تولیدات و تکنولوژی‌های غربی در عمل؛(تجهیزات نظامی و موشک و ماهواره، استفاده از مارک‌های آمریکایی گوشی و رایانه و...) شعار استقلال فرهنگی در کنار گرته‌برداری از فرم‌های رسانه‌ای، تبلیغاتی و حتی زبانی همان جهان. الگوبرداری از ادبیات سیاسی و منطق قدرت آنان‌ بیش از همه رایج هست.

این وضعیت نوعی «درونی‌شدنِ تحقیر» هست که با «خودبزرگ‌بینی» پوشانده خواهد گردید؛ حقارتی که می‌خواهد خود را با ادعای نجات جهان و رسالتی فراگیر تسکین دهد. در سطح روانی، چنین ترکیبی معمولاً به ناآرامی مزمن و پرخاشگری سیاسی می‌انجامد. فردی که در ناخودآگاهش احساس حقارت دارد، برای حفظ تصویر آرمانی خویش ناچار هست دائماً بر تقابل و رجزخوانی با «دیگری برتر» تأکید کند؛ زیرا هرگونه کوشش برای تعامل احتمالی، آن را به منزله ضعفِ درونی‌اش تلقی انجام می‌دهد.

پویش «هل من مبارز طلبیدن» که دو سال راه انداختند، ریشه در این تحلیل روانشناسانه دارد که چندین میلیون امضا هم جمع کرد. روانشناسی تندروها بیان می‌کند که آمریکا و اسرائیل باید همواره باشند تا «من» معنا یابم. این به معنای نفی عملکرد بناحق دیگری نیست، بلکه منطق تندروها را تحلیل انجام می‌دهد. این‌گونه هست که «دیگرستیزی» نه سیاستی راهبردی که حتی در مواردی قابل‌فهم هم هست، بلکه سیاستی هویت‌ساز خواهد گردید؛ دشمن بیرونی به نگهبانِ انسجام درونی بدل می‌گردد.

سرانجام، تندروهای ایرانی در همان موقعیتی ایستاده‌اند که «استعمارزده»" البرت ممی ایستاد؛ یعنی میان ابراز نفرت شدید از دیگری، در عین نیاز شیفتگی به او. نفرت، آنان را به شعار مبارزه می‌کشاند؛ نیاز، آنان را به تکرار همان دیگری در چهره‌ای وارونه سوق می‌دهد. حاصلش نه خودباوری هست و نه رهایی و نه استقلال و نه رفاه و نه پیشرفت، بلکه همان ملغمه‌ حقارت و خودشیفتگی هست که در ظاهر غرور می‌نماید و در باطن، از اضطرابِ سنجشِ با دیگری رنج می‌برد.

تا زمانی که معیارِ پیشرفت، منزلت و حتی معنویت در بیرون از خود جست‌وجو خواهد گردید، این دوگانگی ادامه خواهد دارای بود؛ شاید با چهره‌های تازه، ولی با روحیه و روانی به همان اندازه آشفته. این تحلیل جزئیات عمیق‌تری دارد که اینجا مجال طرحش نیست.

تبلیغات


اشتراک گذاری

دیدگاه‌ها


ارسال دیدگاه